نه نه نه !
اين هزار مرتبه گفتم نه
ديگر توان نمانده
توانايي در بند بند من از تاب رفته است
شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام اين شب تاريك
تاريك چون تفاهم من با تو
انسان افسانه مكرر اندوه و رنج را تكرار مي كند
گفتي
اميدهاست
در نا اميد بودن من
اما
اين ابر تيره را نم باران نبود و نيست
انسان به جاي آب حرم سراب سوخته مي نوشد
گلهاي نو شكفته
اين لاله هاي سرخ
گل نيست
خون رسته ز خاك است
باور كن اعتماد از قلبهاي كال بار رحيل بسته
و مهرباني ما را خشم و تنفر افزون
از ياد برده است
باورنمي كني ؟
كه حس پك عاطفه در سينه مرده است