رفت:
آمد و قلب مرا دزديد و رفت
بي قراري هاي من را ديد و رفت
او گمان مي كرد من ديوانه ام
بر من و احساس من خنديد و رفت
غنچه هاي عشق را از خاك جان
با تمام بي وفايي چيد و رفت
دل به او بستم ولي افسوس،او
حال و روزم را كمي فهميد و رفت
باورم شد رفتنش اما عجيب
بعد از او ايمان من لرزيد و رفت
خواستم برگردم و عاشق شوم
عشق هم ديگر زمن ترسيد و رفت